|
|
ناگهان بی خبر از کوچه ما پر زد و رفت ... چهارشنبه 92/6/6
می دانی آدم گاهی دلش برای یکی خیلی تنگ می شود.یکی که نیست.یکی که دیگر نمی تواند باشد.یکی که ... خوشی های من هیچوقت دوام زیادی نداشتند.هیچوقت...همیشه میان از ته ِ دل خندیدن هایم یهو زدم زیر گریه ... خیلی اتفاقی ... آن روز چقدر با بچه ها خندیدیم.همان روزی که تا رسیدم پشت ِ در سرم گیج رفت.همان روزی که نشسته بودم روی پله ها .... و فکر می کردم یک طوری دارد می شود انگار روزگارمان.همیشه میان ِ خنده هایم یک دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را می گیرد.یک بغض ِ بدجوری بی جهت گلویم را اذیت می کند.امسال ، سال ِ عجیبی بود.نیمی از روزهایش را پر بودم از خنده های ِ ناب.پر از خنده های ِ از ته ِ دل.اما از یک زمانی به بعد گریه و گریه و گریه و سیاه پوش شدنم و فکر و فکر و فکر و فکر می کردم به کسی که ... از یک زمانی به بعد حافظ را جمع کردم و گذاشتمش بین ِ کتابهای قدیمی ام.حافظی که عمو تمام ِ غزلهایش را از حفظ بود.از یک زمانی به بعد سخت شد خوردن ِ چای و نبات و هل.هنوز هم صدای ِ خنده های خودم و تارا توی گوشم مانده که وقتی عمو موقع ِ هم زدن ِ چای و نباتش طوری قاشق را هم می زند که قاشق به دیواره های استکان نخورد ، من و تارا به دستانش نگاه می کردیم و می خندیدیم.از یک زمانی به بعد طاقت خیلی چیزها را نداشتیم.خدا نکند صدای تلویزیون زیاد باشد و یهو همینطور که داری کانال کانال دنبال برنامه ای می گردی ، یهو بخواند ، عجب رسمیییییییییه .همان موقع هم نسترن نشسته باشد جلوی تلویزیون و عکس ِ عمو توی دستانش.هی می خندد و می گوید هع! عموووووو.آن وقت من بدو بدو به سمت پله های بالا به بهانه ی این که درس دارم.بابا بدو بدو به سمت پله های پایین که کار دارد که یکی از دلبسته هایش دارند جان می دهند آن وقت یواشکی بروم سرم را بچسبانم به شیشه های زیر زمین و ببینم که شانه هایش دارند می لرزند.می دانی هیچوقت اشکهایش را ندیده بودم.اما آن روز وقتی ماشین از سر کوچه پیچید زل زده بودم به صورت بابا.زل زده بودم به صورت بابا و رد نگاهش روی پارچه های مشکی روی دیوار...وقتی تارا توی حیاط دستهای مرا گرفته بود ... وقتی گریه می کرد ..آن لحظه ای که به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه چقدر اتفاقی عروسیمان عزا شده ...به این فکر می کردم که تارا چقدر ذوق داشت از خریدن ِ کارتهای عروسی َش. آن موقع بود که از لابه لای فکرهایم داشتم اشکهای بابا را می دیدم..برای اولین بار..هیچوقت فکر نمی کردم بابا اینطور کم بیاورد.که وقتی عاطفه بخواهد سرش را بگذارد روی شانه هایش...پسش بزند..برود آن طرف تر و بزند زیر گریه...می دانی ... عاطفه تازه 18 سالش شده اما هنوز هم مانند دخترکی 4-5 ساله لبانش را ور می چیند ... لبانش را که ور می چیند من انگار فرار می کنم از بودن در کنارش..این که نکند نکند نگاهم گره بخورد توی نگاهی که دارد دنبال شانه ای می گردد تا سرش را بگذارد روی شانه هایش و بزند زیر گریه. هر وقت برویم خانه یشان هی منتظرم موقع رفتن عمو به بابا بگوید بذار بچه ها بمونن...عادت کرده بودم هر وقت مرا می دید دستم را بگیرد میان دستانش و بگوید تو که هنوز بزرگ نشدی و من هی بخندم هی بخندم هی بخندم ... و هی رژه بروم و دل ِ بقیه را بسوزانم که عمو حسین اسم ِ مرا انتخاب کرده بود ها...این روزها ... تمام ِ نگاه ها به سمت باباست ... اینکه تمام آه کشیدن هایش گره خورده به بغض سنگینی...به اینکه دوباره جمع شویم خانه ی عمه و سر ِ سفره همه سرشان را بیاندازند پایین و اشک هایشان بریزد توی بشقاب ِ غذایشان و بابا دوباره خاطره تعریف کند و ما هی خنده ی تلخ تحویل ِ چشمهای ِ همدیگر بدهیم بعد که نگاه کنی ببینی هر کس گوشه ای دارد اشک می ریزد و یک جوری می خواهد خودش را گم و گور کند تا بقیه نبینند اشک هایش را ... این روزها جمع هایمان دیگر آن جمع های قدیم نیست ... دیگر کسی حوصله ی حرف زدن ندارد ... دیگر کسی زیاد حوصله ی خاطره تعریف کردن ندارد...این روزها جمع هایمان پر شده از آه و اشک ِ یواشکی و زل زدن به عکسهای روی دیوار... + حکایت ِ بابا شده حکایت ِ دیوار.دارد خودش را با غصه های ِ درون ِ دلش نابود می کند. * عنوان از رضا جهانفر
+
1:26 صبح نویسنده غزل ِ صداقت
|